۵

 

تا حالا شده اونقدر عصبانی باشی که بخوای سرتو به دیوار بزنی. 

تا حالا شده به این فک کنی که غلط کردن رو برای چه موقعی گذاشتن.

تا حالا شده دلت بخواد یک مزاحمو از گذشتت دیلیت کنی. 

تا حالا شده کسی اونقدر موی دماغت بشه که آرزو کنی  کاش آلزایمر بگیره و شمارتو یادش بره. 

تا حالا شده بخوای یک ماه زندگیتو پاک کنی. 

تا حالا شده به کسی بگی لطفا حماقت من رو فراموش کن. 

تا حالا شده از دست کسی به چه کنم بیوفتید.

دقیقا درست حدس زدید. من همه این احساسات رو به طور یکجا دارم. 

ای خدا مارا از دست این امت بد پیله نجات بده. الهی آمین.

۴

یک حس نوستالوژیک دارم نسبت به این فصل. هوا که اینجوری میشه لذت میبرم. یاد مدرسه  

 رفتنم میوفتم. اونم توی خونه های سازمانی پادگان شهرضا. 

یک همسایه داشتیم طبقه بالای  ما بود دخترش با من همکلاس بود. البته تو اون ساختمان ۱۰ واحده ۷ تا دختر همکلاسی بودیم. کلا هر خونه یک دختر متولد  ۵۸-۵۹ داشت. منم که از همه لوس تر(البته این از اثرات دختر دوستی مامان و بابا بود).  

این دختر همسایه بالا یک جورایی بد جور رقابت سختی با من داشت. دختر نازی بود نه اینکه الان بگم اون موقع هم دوسش داشتم ولی خوب من هم لوس بودم هم خجالتی. تا کلاس چهارم هم کلاس بودیم.بعدش که بابا ماموریتش تموم شد و برگشتیم تهران دیگه خبری ازش نداشتم. فقط می دونستم پرستاری خوند و ازدواج کرده. 

تا یک سال پیش که یکی از دوستان مشترک رو دیدم .طفلکی توی یک تصادف با مادر و پدرش فوت شد ولی دختر ۶ ماهه اش زنده موند. کلا مامان اون و مامان من اون موقع ها تخصص خاصی داشتن تو لوس کردن ماها. آخرش هم اون و مادرش با هم رفتن. هی هی

 

حالا نمی دونم چه ربطی به این مسئله داره ولی هوای پاییز منو بدجوری یاد ندا میندازه. شاید به خاطر این حال و هوایی که بیشتر بوی مدرسه داره و کودکی. شاید هم من زیادی تو گذشته زندگی میکنم ولی این خاطره و دوست دیگه ای که الان به جرم قتل غیر عمد زندانه هیچ وقت از یادم نمیره. 

البته این دوست زندانیم هم داستانی بود واسه خودش وقتی ۴ ساله بود اونقدر بلا بود که با باباش زمان جنگ می رفت جبهه( پدرهای ما همه ارتشی بودن) تو ۱۶ سالگی دیپلم گرفت و دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شد. به طور خیلی اتفاق یک روز بدون گواهینامه پشت فرمون نشست و با یک موتور تصادف کرد. موتوری هم همسر باردارش رو ترک خودش نشونده بود. خانومه هم ماه آخر بارداریش بود و دوقلو هم باردار بود.خلاصه که برای این دوستم حبس ابد بریدن. 

وقتی یادش میوفتم بد جور دلم می گیره. بعد از اعدام بهنود شجاعی یک لحظه چهره عباس هم کلاسی مهد کودکم از یادم نمیره. کسی که ۱۰ سال از عمرشو تو زندان بوده و نمی دونیم چند سال دیگه تو این وضعیت خواهد بود.

۳

مگه میشه آدم از ناز کشیدن خسته بشه  

گفتم خسته ام ولی نه از تو از خودم...