جزیره

منتظر بود . منتظر قایقی که قراربود روزی بیاید. ولی تاآن روز هیچ قایق یا حتی بلمی  به خاطر او به دل دریا نزده بود .آنهایی هم که مقصدشان جزیره بود یا در میانه اقیانوس راه گم کرده بودند ویا در نزدیکترین جزیره لنگر انداخته بودند. وقتی که چنین اتفاقهایی برایش می افتاد  اصلا به روی خودش نمی اورد که چقدر دلش شکسته می گفت:

((  از اول مال من نبوده . ))

 مدتها بود که شکوه تنهاییش حتی خودش را هم مجذوب می کرد. لحظات برایش رنگ وبوی دیگری گرفته بود انگار انتظار را فراموش کرده وتنها به درختان سر به فلک کشیده ای می اندیشید که ریشه هایشان را در او فرو کرده بودند واو را  از دور تنها نگین سبز دریا نشان می دادند.

 

یک روز که با همه روزها هیچ تفاوتی نداشت ماه را بر روی آبها در حال جلوه گری دید  . چند روزی گذشت تا فهمید که آن ماه کشتی نقره فامیست که به سمت او می آید . کشتی که تمام جزیره ها که نه ،حتی بندرهای بزرگ هم از دیدنش لذت می بردند و آرزو می کردند که کشتی همانجا برای همیشه لنگر بیندازد .

ولی او باور نمیکرد تنها چیزی که به ذهنش می رسید این بود:

 

((مقصد این کشتی هم جای دیگریست .))

 

 ولی ناخدا می خواست که در همان جزیره سرسبز لنگر بیندازد . هر چه کشتی نزدیکتر میشد جزیره از ترس تغییر مسیر کشتی به سمت دیگر خود را در آب بیشترپنهان میکرد. تنها دلهوره اش این بود که در هنگام تغییر مسیر کشتی به سمت دیگر زرد شدن برگ درختانش را دیگران ومخصوصا کشتی ببینند...

 

وقتی که کشتی به خیال خود به کناره های جزیره رسیده بود . هنوز دستهای جزیره از آب بیرون بود و نفس می کشید...