شهر مردگان

 

دچار روزمرگی شدم،

دچار حس سخت بودن بدون تو

و کوچه کوچه گشتنم

میان کوچه های سخت تیره و خموش شهر مردگان

میان چهره های درهم و تکیده‌‌ای که هر نفس و دم به دم

از آخرین دم حضور من میان جمع سردشان

چه با علاقه حرف می‌زنند.

 

***

و من هنوز با نگاه گرم خود

میان پچ پچ غریبشان حضور خویش را،

به ثبت می‌رسانم و دوباره در میانشان

به جستجوی راه تازه ای برای ماندنم تلاش می‌کنم.

 

***

 دوباره راه می‌روم میان کوچه‌ها

و فکر می‌کنم

به لحظه‌ای که می‌رسی دوباره با همان غرور و رخوتت

و من چنان گذشته‌ها

میان آن همه نگاه سرد مردمان شهرمردگان، 

چه بی هراس،

به سوی شهر گرم بازوان تو

دوباره بال باز می‌کنم

***

دچار گشته‌ام ولی

نه روزمرگی، نه خستگی

دچار حس ناب آن نگاه گرم و آن نوازش غریب دست‌های تو

که هر نفس پیاپی از نگاه تو پر از ترانه می‌شوم

و گاه در میان جمع

نه زیر لب که با خروش سینه‌ام تو را بهانه می‌کنم

***

در این میانه غریب شهر مردگان،

که با نگاه سردشان

تمام لحظه‌های گرم یک نگاه  خسته را

به سخره می‌کشند،

تو روزی از سفر دوباره می‌رسی

و بازهم مرا چنان گذشته ها

به شهر خاطرات خوب و گرم مردمان مهربان شهر خویش می‌بری.

 

***

در آن زمان کنار تو،

چقدر زندگی لطیف و شاعرانه است.

و زندگی برای من،

پر از بهانه ‌های شاد و پاک کودکانه است. 

 

 

منم و چند تا قناری با یک زندگی ساده ...